جانباز قلب تپنده تاریخ است
کد خبر: 3651289
تاریخ انتشار : ۱۸ مهر ۱۳۹۶ - ۱۲:۲۸

جانباز قلب تپنده تاریخ است

گروه اجتماعی: جنگ 8 ساله تحمیلی عراق با ایران شاید متفاوت‌ترین جنگ دوران معاصر باشد، جنگی که در آن مردمانی با دستان خالی در مقابل لشکرهای زرهی و تا دندان مسلحی که از تمام دنیا تجهیز شده بودند ایستادگی کردند.

به گزارش خبرگزاری بین‌المللی قرآن(ایکنا) از خراسان‌شمالی، یکی از تفاوت‌های دفاع مقدس این بود که در آن از نوجوانان 11 ساله گرفته تا 18 ساله حضور داشتند و به رغم مخالفت خانواده های خود و یا مخالفت مسئولان مرتبط با جنگ هشت سال دفاع مقدس شناسنامه ها را دست کاری و یا بدون اجازه برداشته و در خط مقدم جبهه ها حضور یافتند.
برات ایمنی از جانبازان 70 درصد خراسان شمالی است  که در سال 1366 و در سن 18 سالگی به این درجه نائل شد وی در عملیات کربلای چهار، کربلای پنج و نصر هشت با عنوان دیده بان، آرپی چی زن و تیربارچی در خط مقدم حضور داشت و از نحوه حضور در جنگ تا چگونگی جانباز شدنش صحبت می کند.
بدون اطلاع خانواده برای حضور در جنگ ثبت نام کردم
درس می خواندم اما به هیچ عنوان درس خواندن را دوست نداشتم و در مدرسه شبانه در حال تحصیل بودم بالاخره تحصیل را رها کردم و پدرم به من پیشنهاد داد که بروم نزد یک مکانیکی و این حرفه را یاد بگیرم تا در آینده مکانیک شوم و شش سال مکانیک بودم.
به شدت علاقه داشتم که در جبهه حضور داشته باشم تا بنده هم دین خود را به این آب و خاک بپردازم اما خانواده بنده به شدت با رفتن من به جبهه مخالف بودند و بالاخره طاقت نیاوردم و یک روز بدون اجازه شناسنامه را برداشتم و برای ثبت نام به مرکز مربوطه مراجعه کردم.
چند روزی بعد از ثبت نام افرادی که باید به جبهه اعزام می شدند سوار بر اتوبوس شدند و در منطقه بدرانلو مکانی بود که در آنجا لیست افرادی که باید به جبهه اعزام شوند را اعلام می کردند اما اسم بنده داخل آن لیست نبود و به بنده گفته شد که می توانم به جبهه نروم اما با اصرارهای فراوان توانستم موافقت آن را جلب کنم و به همراه سایر رزمندگان به پادگان شهمیرزاد سمنان اعزام شدیم تا به مدت 45 روز آموزش های لازم را دریافت کنیم و بعد از آن به دزفول اعزام شدیم.
حضور هم رزم 11 ساله نشانه‌ای از ایثار و از خودگذشتگی بود
تمام لحظات هشت سال دفاع مقدس نشانه هایی از ایثار، جان فشانی و از خودگذشتگی بود، هم رزمی 11 ساله با نام محمود احمدی از استان سمنان داشتم که پا به پای سایر رزمندگان تا اندازه توان در حال دفاع کردن بود، روزی از وی پرسیدم که چرا با این سن کم ترک تحصیل کرده ای و به اینجا آمده ای، پاسخ داد چرا خودت آمده ای و بنده برای جنگیدن در مقابل دشمن آمده ام.
حضور این هم رزم 11 ساله نشانه ای از ایثار و از خودگذشتگی بود و هر زمان که وی را می دیدم انرژی مضاعف می گرفتم.
در جبهه خلاقیت نیز وجود داشت
مسئول دژبانی تیپ بودم و از آنجا بنده را به اهواز انتقال دادند، در دزفول جایی در نزدیک اروند رود بود که در آن تعداد زیادی عقرب و رتیل بود و رزمندگان برای اینکه از نیش آن ها به هنگام خواب در امان باشند از نبشی ها و با استفاده از ایرانیت تخت خواب هایی را درست کرده بودند که در آنجا به استراحت می پرداختند.
مقاومت و ایستادگی خاکریز مقابله با دشمن بود
شب عملیات کربلای پنج بود، یک گروهان برای عملیات رفته بود و ما در سنگرها قرار داشتیم و منتظر بودیم که آن ها بازگردند و ما جای آن ها برویم. ساعت 4:30 صبح بود که به ما اعلام شد تا سوار بر خودروها شویم، سوار بر خودروها و وارد خط مقدم شدیم، بنده در آنجا کمک آرپی چی زن اول بودم.
مجید اخلاقی یکی از هم رزم های بنده آرپی چی زن بود که به من گفت چهره ات نورانی شده و فکر می کنم در این عملیات شهید شوی اما وقتی به وی نگاه کردم چهره وی را نورانی دیدم و گفتم که فکر کنم شما در این عملیات به شهادت خواهید رسید.
دو تانک از نخلستان به سمت نیروهای ایرانی در حال حرکت بودند و به ما گفته شد که آن دو تانک را بزنید در نتیجه پشت سنگر رفتیم و آن ها را مورد هدف قرار دادیم و منهدم کردیم، به هنگام برگشت از پشت آن سنگر ناگهان صدای ناله مجید اخلاقی را شنیدم که تیر مستقیم به قلب وی اصابت کرده و به شهادت رسید، هنگامی که به سمت این شهید برگشتم تیری نیز به کتف بنده خورد و بنده نیز از ناحیه کتف زخمی شدم و فقط توانستم برای خودم نیمی از پلاک شهید مجید اخلاقی را بردارم.
برای اینکه به عقب برمی گشتم باید خود را به کانالی می رساندم، ساعت پنج بعد از ظهر بود و حتی طی این روز یک قطره آب نخورده بودم، به شدت خسته بودم و به خاطر جراحتم فشار خیلی زیادی به بنده وارد می شد و باید 500 متر را سینه خیز در این کانال طی می کردم تا به بقیه رزمندگان می رسیدم و برای اینکه خودم را به آن ها می رساندم باید ایستادگی و مقاومت می کردم.
آنقدر خاکی شده بودم که وقتی به پشت خط رسیدم به هیچ عنوان قابل شناختن نبودم و در ابتدا بچه ها نتوانستند بنده را بشناسند که بعد از ریختن آب بر روی سر و صورت بنده تازه متوجه شدند که من هستم و سپس به بیمارستان اعزام شدم و بعد از یک ماه استراحت و خوب شدن جراحت ها دوباره به جبهه عازم شدم.
captcha