«معنای زندگی» مفهومی که این روزها ذهن جهان و جهانیان را به خود مشغول ساخته است؛ در این مشغولیت هر کس به نوعی در پی یافتن آن معناست. متخصصان علوم اجتماعی، روانشناسی، فلسفه، دین و... نیز هر یک به نوعی در گیر و دار پرداخت به این مفهوم هستند. مفهومی که رسیدن به جا به آن سرنوشت اخلاقی و اجتماعی بشر را تغییر خواهد داد.
گروه اندیشه ایکنا نیز این موضوع را محل گفت و گو با اهل خِرد و دانایی قرار داده است تا از رهگذر آن به ادبیاتی درست در حوزه رسانه دست یابد. در ادامه تهیه و انتشار مطالب و گفتوگوها در موضوع پرونده «معنای زندگی» به سراغ اسدالله رحمانزاده، استاد کالج کانترا کاستای آمریکا و پژوهشگر فلسفه، رفته است و با او درباره این پرسش مهم که «معنای زندگی چیست؟» گفتوگو کرده است. اکنون بخش نخست گفتوگو با اسدالله رحمانزاده را بخوانید.
ایکنا ـ یکی از بنیادیترین پرسشها برای انسان، چرایی وجودش در دنیا و نیز غایت زیستن اوست. بنابراین نخستین پرسش این است که انسان در این دنیا چه میکند؟
این پرسش شما کُنه بحث معنای زندگی است. بسیاری در فلسفه غرب درباره معنای زندگی نوشتهاند. بسیاری مفهوم «معنا» را تحلیل مفهومی کردهاند و به این نتیجه رسیدهاند که از نظر مفهومی سؤال «معنای زندگی چیست؟» سؤالی بیمعنا یا عبث است؛ یعنی به طور کلی نمیتوان برای زندگی مفهوم و مصداقی معنایی یافت، آنطور که مثلاً به معنای یک کلمه یا گزاره میپردازیم.
وقتی معنای یک کلمه را میپرسیم، میخواهیم بدانیم به چه چیزی دلالت میکند. وقتی معنای رفتاری را میپرسیم، میخواهیم از کار کسی سر در بیاوریم. وقتی معنای یک شیء مصنوع را میپرسیم، میخواهیم بدانیم کارش چیست؛ مثلاً اگر یکی بپرسد: «معنای این ابزار چیست؟» میخواهد فایده یا مقصودش را بداند یا اگر بپرسیم «آب چیست؟» شاید بخواهیم بدانیم از چه ساخته شده است.
اگر توجه کنید در تمام این مثالها ما در پی وارد کردن یک پدیده ناآشنا به درون چارچوب مفهومیمان هستیم و میخواهیم از چیزی سر دربیاوریم. با سؤال درباره معنای زندگی میخواهیم از زندگی سر درآوریم؛ یعنی «دلیل بودن» را وارد دستگاه مفهومیمان کنیم. تفکر مفهومی، که میخواهد بنشیند روی صندلی و با تعقل صرف معنای زندگی را بفهمد، ناگزیر به برخی معضلات برخورد میکند. مشکل این است که هر سؤال دیگری درباره معنا در درون زندگی رخ میدهد. بالاخره این سؤال یک موجود زنده به اسم انسان است که میپرسد: «معنی این یا آن چیز چیست؟»
چارچوب مفهومی به انسان به زندگی یا وجود او تعلق دارد. حال اگر بخواهیم وجود را وارد خود این چارچوب کنیم، آیا این به این معناست که چارچوب مفهومی ما میخواهد شرط عِلی یا پسزمینهای را که همیشه به تاریکی فرومیرود، بفهمد؟ یا حتی بیشتر؛ چارچوب مفهومی ما میخواهد از وجود همانطور که هست در عینیت خودش سر درآورد؟
ویتگنشتاین به درستی بر آن است که سیستمهای باوری ما از نظر منطقی بیپایه هستند؛ یعنی بنیان سیستمهای باوری ما در عمل یک شکل از زندگی قوام مییابد. اگر این درست باشد، گزاره «معنای زندگی این یا آن است» از پیش نه در تئوری و منطق، بلکه در تعامل زیستی یک شکل از زندگی بنیان میشود. بنابراین ویتگنشتاین ممکن است بپرسد: «اما آیا ما میتوانیم وجود را جدا از چارچوب مفهومیمان بفهمیم؟» این امر مستلزم این است که مفاهیم ما بتوانند همه هستی، چه پدیدار و چه ناپدیدار، را دربرگیرد و به نظر نمیآید این کار شدنی باشد.
تری ایگلتون میگوید: «کسانی که زندگی خود را بیمعنا میدانند، بیشتر منظورشان فاقد اهمیت (significance) است و فقدان اهمیت به معنای فقدان هدف، جوهر، مقصد، کیفیت، ارزش و جهت است. منظورشان آن نیست که نمیتوانند زندگی را بفهمند، بلکه میخواهند بگویند انگیزهای برای زندگیکردن ندارند. منظور این نیست که وجودشان غیرقابل فهم است، بلکه صرفاً خالی است، اما برای دانستن اینکه خالی هستند به مقدار قابل توجهی تفسیر و معنا نیاز دارند. «زندگی من بیمعناست»؛ یک جمله وجودی است نه منطقی. کسی که احساس میکند زندگیاش بیمعناست، بیشتر به دنبال قرص خودکشی میگردد تا کتاب لغت.»
تامسون تهی و بیمعنا بودن یا به تعبیری احساس پوچی کردن را در عدم قدردانی فعالیتها و تجاربی میبیند که ارزش غیرابزاری دارند. او میگوید:
The lack of appreciation of activities and experiences of non-instrumental worth.» On the Meaning of Life, p.121»
یعنی حس، فکر و سپاس از کار، فعالیت، خانواده، عشق و ... از این لحظه زندگی باید برای معنای زندگی کافی باشد یا به زبانی دیگر، برای تامسون اگر فرد به این قدردانی برسد، زندگیاش پُرمعنا خواهد بود. به تبع همین طرز تفکر، آقای مصطفی ملکیان باور دارند: اگر انسانها دارای شور و نشاط زندگی باشند، مسئله معنای زندگی منحل میشود، اما اگر شور زندگی نداشته باشند و مسئله معنای زندگی ایجاد شود، باید با جعل معنا این مسئله را حل کنند.
این نگاه رایج فلسفه سکولار غرب است که معنای زندگی را باید جعل کرد. در مباحثه بین چامسکی و فوکو آنها تقریباً در هر موردی با هم اختلافنظر دارند، اما در بیرون از مباحثه و در یک نکته با هم اشتراک نظر دارند. در فیلم مستند و انیمیشن مایکل گوندری(Michael Gondry) به نام «آیا مردی که قد بلند است شاد است؟» گوندری از چامسکی میپرسد که معنای زندگی چیست؟ و جواب میدهد: «هیچ معنایی». در مصاحبهای به چامسکی میگویند که از ۳۰ تا ۴۰ فرد جوان پرسیدند که اگر شما بخواهید از کسی که یکی از باهوشترین افراد جهان شناخته میشود سؤالی بپرسید، آن چه سؤالی خواهد بود؟ اکثر این جوانان پرسیدند که معنای زندگی چیست؟ این پاسخ چامسکی است: «معنای زندگی چیزی است که تو از آن میسازی. زندگی معنایی جز این ندارد. برای یک انسان، یک سگ، یک باکتری، یا هر چیزی دیگر. این بسته به تو است که معنای زندگیات چیست؛ بنابراین، بخشی از معنای زندگیات در کنترل خودت است.»
در مقاله «پوچگرایی چامسکی»، از توافق همه خداناباوران غرب، که به فاعل خودآیین معتقدند، به این جمعبندی رسیدم و با همین جمعبندی این صحبت را پایان میبرم: «اگر سنتهای متفاوت فلسفی غرب؛ از مارکس یا چامسکی تا نیچه و فوکو به پوچگرایی واحدی معتقدند که زندگی هیچ معنای کلیای ندارد، بلکه معنای زندگی همان «زیباییشناسی وجود» است که مانند نقاشی بر سر زندگی خویش ایستادهای و به آن معنا میدهی یا این معنادهی مبتنی بر ذهنیت فرد اعم از ذهن گسترده یا محدود است که به زندگی خودش معنا دهد.»
اگر تمام فلسفههای به ظاهر متضاد در یک نتیجه پوچگرایانه با هم اشتراک دارند، که خردورزی سیستماتیک راسل، چامسکی و مارکس یا به ظاهر گفتمانهای غیرسیستماتیک نیچه، سارتر و فوکو را خنثی میکند، باید چیزی در زمینه مشترکشان یعنی روشنگری غربی و ناخداباوری باشد که آنها را به چنین نتیجه عبثی میکشاند. چرا این نتیجه عبث است؟ برای اینکه نکتهام را روشن کنم، تکرار میکنم که در مورد مارکس یا چامسکی فکر کنید. در مورد بنیاد کردن آگاهی بر روابط تولید مارکس فکر کنید. درباره آنارشیسم چامسکی و تعهد مدرنیستش در دفاع از روشنگری غرب و ارزشهای جهانشمول فاعل خودآیین، که در بیولوژی ما مستقر شده است، فکر کنید. در مورد نقد نیچه و فوکوی پُستمدرنیست از ارزشهای جهانشمول فاعل خودآیین فکر کنید.
همه اینها به یک نتیجه میرسند و آن اینکه زندگی هیچ معنای کلیای ندارد. عجیب و عبث است، زیرا آنها این ادعای تمامگرای همهچیزدان با پیشفرض خداناباوری را دارند که تو گویی آنها میدانند که زندگی معنایی ندارد. همانطور که چامسکی میگوید: «زندگی معنایی غیر از آن ندارد. برای یک انسان، سگ، یا باکتری، یا هرچیزی دیگر.» اما سؤال این است که تو از کجا میدانی؟ این نوع پاسخ جزمی به سؤال معنای زندگی این را روشن میکند که زیر پرده ساتر، آزاداندیشی و تفکر علمی و امثال اینها، نوعی ایمان مذهبی به خداناباوری در میان آنان مشترک است و این عبث است، برای اینکه تلقی زندگی به عنوان یک حادثه غیرضروری و اتفاقی در جهان که فقط دارای معنایی ذهنی است به این معناست که هر چیزی مجاز است و هیچ تعهدی به هیچ چیز نیست؛ حتی به بقای خویشتن. این عجیب نیست که کامو معتقد بود خودکشی مهمترین سؤال فلسفی است.
نکته آخری که در این زمینه طرح میکنم مهم است؛ یعنی اگر کسی بگوید که زندگی معنایی ندارد یا معنای آن جعلی است، بسته به اینکه از کلمه «معنا» چه بفهمد، میتواند به این نتیجه منطقی برسد که هر چیزی مجاز است؛ یعنی حتی اصل بقا فی حد ذاته چیزی نیست که بتوانیم به عنوان معنای زندگی بپذیریم. رابطهای بین معنای زندگیای که جعلی نیست یا هست و وضعیت بودن و رفتار فرد وجود دارد.
بنابراین اگر شما به درک متفکرانی که معتقدند زندگی معنای جهانشمول نداشته و امری خودساخته یا جعلی است، براساس یک نوع شکل زندگی از ویتگنشتاین تا ملکیان، چامسکی، فوکو، تامسون، ایگلتون و غیره نگاه کنید، متوجه میشوید که ما با ارزیابی مشخصی از انسان سر و کار داریم که سؤال اول شما را که «انسان در این دنیا چه میکند؟» با نفی سؤال پاسخ میدهند نه اینکه قبول کنند که این سؤال مشروع است، اما جوابی برای آن نیست یا حتی سعی کنند جوابی مانند جامعهشناسی و روانشناسی تکاملی و کیهانشناسی به آن بدهند، بلکه خود سؤال را زائد و غیرضروری میدانند و آن را از ذات انسان خارج میکنند، زیرا منکر چنین ذاتی هستند.
توجه کنید که این واکنش به ذات انسانی نتیجه تاریخی اشباع و غرق شدن در دنیای درون و ادعاهای گزاف شبهعرفانی و شبهفلسفی است. در واکنش به این افراط ما به افراط دیگری میافتیم و کلاً دنیای درونی را نفی میکنیم؛ یعنی همانطور که خداوند به روشنی در قرآن مسئله را روشن میکند که ما «ظَلُومًا جَهُولًا» هستیم؛ به یک معنای مثبت و به یک معنای منفی. شور و شهوتی که میتواند به هر سو برود؛ به سمت ظلم، فساد، اعتیاد، جباریت یا به سمت علم، خودشناسی، خودسازی و حفظ امانت الهی. پیش از خوردن میوه ممنوعه، خداوند اسماء یعنی زبان را به ما آموخت. از آنجا ما درکی از «هستی» خویش پیدا کردیم و بصیرتی بر نفس خویش یافتیم که فرشتهها و جنها نداشتند و ندارند، اما پس از خوردن میوه ممنوعه، همانطور که قرآن کریم میفرماید: «ما ظالم شدیم». «ظلم» به معنای از حد گذشتن و چیزی را از جای خودش خارج کردن است، برخلاف «عدل» که چیزها را در جای خود قرار میدهد. «ظلم» برادر «اسراف» است. ما موجودات «ظلم» و «اسراف» هستیم و ناگزیر از حد خود میگذریم و افراط میکنیم. از طرف دیگر خداوند به ما روح خلاقیت و زبان را بخشیده و در بین ما و قلب ما حائل است. این از حد گذشتن، موتور داینامیک یا به تعبیری پویایی ماست.
ما مانند کورانی در شب تاریک وقتی از حد میگذریم، سرمان به سنگ میخورد و برمیگردیم تا به حدی دیگر برسیم. تا زمانی که ما این نقطه ثقل را در «ذکر» نیابیم، در حال آونگ شدن دائمی از یک افراط به سمت افراط دیگری هستیم. توجه کنید که این فشار و شوق و حرکت به سمت حد است که میتواند ما را ظالم یا عادل کند یا میتواند ما را به سمت فراموشی یا ذکر ببرد. گویی خداوند در این توانایی گذر از حد، خوب و بد را تعبیه کرده است.
آنچه ما را میخواند یک حد یا فطرت است؛ یعنی شکافی که مؤسس ماست و در آن بذر خداوند کاشته شده است. «ما در این دنیا چه میکنیم؟» خود حس وجودی این سؤال، اعلام یک حفره درونی و یک نوع بیخانمانی است. از نظر پدیدارشناختی، هایدگر به آن میگوید: نامأنوسی و غرابت «uncanniness/ Unheimlichkeit». این را من «حفره ذکر» مینامم.
این خلأ ما را به تعادل میخواند. این حفره ذکر؛ یعنی یاد آوردن اینکه «ما در این دنیا چه میکنیم؟» به یمن الهی به ذکر و یادآوریای بالاتر ممکن است کشیده شود. اما اگر این مفهوم که چیزها «جایی» دارند که شایسته است یافته شود را نفی کنیم، آنگاه ما با اشکال ظریف نیهیلیسم و پوچگرایی مواجه هستیم. وقتی این حفره نفی میشود یا پاسخی براساس تکامل داروینی میگیرد و وقتی این حفره ذکر به چیزی ایستا و کلیشهای مبدل میشود، به نوعی جوهر متافیزیکی وارد انواع گوناگون، ظریف و پیچیده نیهیلیسم میشویم که قادر نیست دیالکتیک ظلم، اسراف، درک حفره ذکر و رسیدن به خود ذکر را به عنوان یک «سفر» یا «راه» بفهمد، بلکه متمایل است که آن را با کلیشههای خشک دینی و فلسفی سیاه و سفید پُر کند. برعکس، رسیدن به تعادل و بیرونرفتن از افراط و ظلم امر پویایی است که از درون خود سؤال میبالد؛ از درون «حفره ذکر» یعنی تجربه سؤال هستی و «چرا اینجا هستیم؟ چرا اصلاً هرچیزی هست به جای اینکه هیچ چیزی نباشد؟»
براي شروع باید به یاد داشته باشیم که برخلاف شناختشناسی مدرن، ذهنگرایی و روشنفکرگرایی، به سؤال وجود نمیتوان از طریق دانش گزارهای نائل شد. مشابه، پاسخ به سؤال «چه کسی تلفن کرد؟» یا «چه وقت تو را ببینم؟» موضوع، فاعلی که «ذهناً میداند» نیست که بتواند جواب سؤال را از طریق تلاش روشنفکرانه بداند. اگر بعضی فلسفهها به روشی منطقی، روشنفکری و توضیحی تقلیل یافتهاند، ما نمیتوانیم از آنها توقع داشته باشیم که بتوانند به سؤال معنای زندگی بپردازند یا حتی درکش کنند مانند این است که کسی بخواهد آبی آسمان را بچشد یا دریا را بنوشد. در حقیقت آنانکه میخواهند معنای زندگی را از طریقی روشنفکرانه دریابند یا «بدانند»، تازه شروع کردهاند که عمق سؤال را بسنجند تا قدم در راه عملی براي تحول وجودشناختی بگذارند. براي اینکه در «پاسخ» به سؤال معنای وجود، فرد باید به نوعی از «یگانگی» برسد، تفکر بازنمایی representational thinking را ترك کند و آنگاه و فقط آنگاه در سلوک خداوند معمای وجود را در پاکی و متضادش ناپاکی تجربه کرده و از جهانلانه «دانستن» بیرون آمده است و پا در سلوک تجربه زیسته ابدیت میگذارد.
از سوی دیگر شایسته است که توجه کنیم که دین موروثی و از روی تقلید و تکرار، لزوماً به آن حفره ذکر پاسخ نمیدهد. این است که قرآن کریم میفرماید: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا»؛ ای کسانی که ایمان آوردهاید، ایمان آورید؛ یعنی مسئله معنای زندگی امری باوری نیست، بلکه وجودی است. همانطور که هایدگر به خوبی نشان میدهد که در عمق انسان روزمره کوچه و بازار و مدرسه که همه ما با آن بزرگ میشویم و راه و رسم و مناسک زندگی را از فرهنگ عمومی میآموزیم، یک انسان اصیل و تفرد یافته وجود دارد که ناگهان میفهمد که این «توانستن» آنتولوژیک است نه صرفأ منطقی.
متأسفانه هایدگر به پدیدارشناسی «حفره وجودی ذکر» قائل نیست؛ چون انسان اصیل او همچنان یک انسان عمومی میماند که در درون سوراخ این حفره هنوز سقوط نکرده است و هنوز تجربهای از این ویژگی غیردنیایی ندارد، اما در تجربه این حفره ذکر، فرد اولینبار آمادگی مییابد که آیات خداوند را تجربه کند. این تجربه وجودی چیزی را در اعماق وجود او به یاد میآورد که بوی روز الست دارد و چیزی از دور به یاد میآید. این یادآوری، اول سفر سلوک به درون، گذشتن از حدود نفس است.
از حفره چشم، گوش، قلب، مغز، شکم، قوای تناسلی، پاها و دستها، آرزوها، ترسها، شهوتها، تعالیجوییدنها و ... خودِ خودِ قوهای را که خداوند خلق کرده است و تداوم میبخشد تجربه میکند. این هنوز به سؤال معنای زندگی پاسخ نمیدهد، اما فرد وارد یک تحول هستیشناختی میشود که در آن برای اولینبار گویی رازی را حس میکند؛ یعنی او با به یاد آوردن وصل میشود. گویی برای اولینبار است که میفهمد او ربی، ملکی و الهی دارد و یک نوع احساس جذبه فهم در بُن تن به شکل غنج ذکر در ستون فقرات و سر و قلبش میپیچد. او تازه بیدار شده است.
ادامه دارد...
گفتوگو از مرتضی اوحدی
انتهای پیام