به گزارش ایکنا خراسان شمالی به نقل از روابط عمومی فهما، شهید سید میرزا نادری، یکم فروردین 1344، در روستا کاستان به دنیا آمد. پدرش سید حسین نام داشت و کارگر بود. وی به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت و در نهایت در ششم اسفند 1362، با سمت معاون فرمانده دسته در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سینه شهید شد.میهمان بودیم؛ خیابان مهر، مهر 6، پلاک 42، واحد 6، این اعداد زوج نزدیک به هم، یعنی خانهای با آغوش ِسالها صبوریِ مادر و پسری قهرمان که یک دیوان پر از ابیات عاشقانه و حماسی را به رنگِ صمیمت و دغدغه سالها جهاد فرهنگی، متصل میکرد.
قدردان بود و مهماننواز با لحنِ متفاوتی که تنها مختص آدهای مخلص و ماندگار است، محسن آقا، برادر شهید، برای ما چای آورد و مادر که تنها زندگی میکرد، حرفهایش را با این جمله شروع کرد: من اینجا تنها نیستم، اینجا با پسر شهیدم زندگی میکنم، با یاد و خاطره و عکسهایش.
چند کلمه بغض میکرد و با جملههای فرو نریختنی، دوباره از پسرش گفت: میرزا، اولین فرزندم بود، روز عاشورا به دنیا آمد، همیشه کنارم بود حتی بعد از شهادت، یک بار که مریض احوال بودم و برای درمان همراه پسر و دخترم در بیمارستان بستری شدم، خواب بودم و صداهایی بیدارم کرد، خیال کردم محسن، پسرم یا فاطمه، دخترم هستند، اما دیدم میرزا دستم را گرفته و کنار تختم نشسته، گفت منم مادر، میرزا، استراحت کن، من کنارت هستم، آرام خوابیدم و بعد که چشم باز کردم، ندیدمش.
آنها از روستای کاستان مهاجرت کرده بودند، به روستای قلعه خان از توابع شهرستان مانه و سملقان، تا بچهها درس بخوانند، همسرش کارگر بود و وضع مالی خوبی نداشتند، آنجا مدرسه میرفتند، گاهی هم بچههای روستا بدقلقی میکردند و نقشه دعوا میکشیدند. اینجا را هم با شوخ طبعی و مزاح گفت که یکبار هم شهید را کتک زدند و البته بعدش حساب پس دادند.
وی اینطور ادامه داد: همیشه شهید، از مدافع اسلام بودن و تکلیف میگفت، حتی یکبار در یکی از روضههای ایام محرم به مردم گفت همه باید برویم به جبهههای جنگ و دفاع کنیم، اینجا نشستن و اشک ریختن که حرکت برای امام حسین (ع) نیست، مگر نمیبینید، جنگ است و باید از مرزها دفاع کرد؟ بعد هم با همه نگرانیهای من و گاهی ممانعتها رفت، عضو نیروهای سپاه شد و نمی خواهد برویهای من به کی بر میگردیها مبدل شد، من میدانستم شهید میشود و در عملیات خیبر شهید شد
سال 1362، به شوهر خواهرم که همان وقت زخمی شده بود و بعد از چند روز بی خبری از جبهه برگشت، گفتم میدانم میرزا شهید شده و آنها هی میگفتند نه! نگران نباش، چند روز بعد خبر شهادتش آمد و آخرین دیدار ما در بغل گرفتن پیکرش شد.
مادر سالخوردهای که با همه سختیِ ایستادن و قدم برداشتنش، دست به دست خودش میداد و میایستاد و همچنان راهنما بود، اتاق پسرش را نشان ما داد؛ اتاقی که بوی سنگر و تسبیح و زیارت میداد و بیشتر شبیه یک حاجتکده بود و میگفت خیلی از جوانها میآیند و با شهید درد دل میکنند و میگویند ما از شهید حاجت گرفتیم.
یک اتاق سبز، با آینه و شمعدان و انگشترهای نشان عقد و نقشههای قشنگ مادرانه، یک عمر مادری و جهاد و سنگر و تصاویری از سالها شهامت ِشهدا و پدری حاج قاسم، عطر ناب شهید لا به لای "نپرس کی می آیی" آخرین نامه شهید به مادر، جمع شده بود و روی توضیحات آن زن می چرخید، هر کدام داستانی شیرین از فرزند شهید و خانوادهای شهید پرور، و عکسهای حسن آقا، شوهر خواهر شهیدش و بچگی خواهرزادههایی که زندگی فرصت چشیدن طعم پدر داشتن را به آنها نداد.
وی سالها یکی از خادمین پرتلاش اقامه نماز جمعه بجنورد بود و در حرم امامزاده عباس بن موسی بن جعفر علیه السلام بجنورد خدمت کرد و هم اکنون با همراهی دو پسر و یک دختر دیگرش، مسئول گروه جهادی و خدمت رسان شهید نادری است، و ادامه راه شهدا و تکریم شهدا را کم از شهادت نمیدانست؛ این جمله را به ما گفت و بدرقهمان کرد.
انتهای پیام