به گزارش ایکنا از گیلان، جمعی از شعرای گیلان به منظور همدردی با مردم مظلوم غزه و کودکان بی پناه با سرودههای خود در قالبهای ادبی جنایات رژیم اشغالگر قدس را محکوم کردند. این اشعار به شرح زیر است:
در جهانی که کران تا به کران منتظر است
تا بیاید خبری، پیر و جوان منتظر است
گوش کن حال مرا از خبری تازه بگو
چشم و ابرو و لب و گوش و دهان منتظر است
بانگ تکبیر تو آهنگ خوش بیداریست
کعبه را زمزمهخوان کن که اذان منتظر است
ندبه با حال دعا روی زبان میآید
صبح هر جمعه جهانی نگران منتظر است
تا بیایی و بگیری تو تقاص همه را
مَشک خشکیده، لب آب روان منتظر است
تیر از چله رها شد به گلوگاه نشست
نه فقط کودک تشنه، که کمان منتظر است
خانهی ظلم خراب و کمر ظالم خم
تا که مظلوم چنین سینهزنان، منتظر است
سیصد و چند نفر قصد شهادت دارند
امر کن، امر، که حتی شریان منتظر است
حضرت خضر سلامم به تو ای پیغمبر
معجزی کن که مسیحای زمان، منتظر است
کاش تا منتقم آل محمد برسد
جان عالم بهفدایش، که جهان منتظر است
بهرام مژدهی
از بیت امام نور در آمده است
بین المللی رأس بر آمده است
فرمانده کُل سیدعلی فرمودند:
دوران بزن برو به سر آمده است
علیرضا ابراهیمپور گیلانی
یادگار پدر رسیده به دشت
شب به شب روضه جمل گفته
رقصِ شمشیر و نیزه روی زمین
قدِ کوتاه او غزل گفته
او که خوشبوییاش چنان خُتَن است
شمسِ تابیده بر دلِ چمن است
اینکه میبینیاش خودِ حسن است
به خودش با نشانه یَل گفته
ماه تابان ماست ارثیهاش
رونق دشتهاست ارثیهاش
کربلا را عصاست ارثیهاش
کَرَمش را خدا مَثَل گفته
آتشِ در که در برابر اوست
هیزمش آیههای کوثر اوست
صلحِ او چون قیامِ حیدر اوست
عشق، اینگونه راهحل گفته
او گلوی برادرش را دید
بیقراری خواهرش را دید
آتشِ جانِ کوثرش را دید
که به مسمار مبتذل گفته
رقص شمشیر لافتی دورش
همه یاکریمها دورش
هر فرشته کند ندا دورش
به زمین، کهکشان زُحل گفته
باز تاریخ میشود تکرار
قدِ کوتاه و سیلی و ایثار
جگرش هم نمونه خروار
عاشقی را تویِ عمل گفته
تشت، شرمنده مانده از جگرش
شهر، مبهوت مانده از خبرش
ارثِ غیرت رسیده به پسرش
او که احلیمنالعسل گفته
امین معتمد
بردار قلم دوباره از خون بنویس
از زخم درختهای زیتون بنویس
مانند مدیترانه طوفانی باش
از غزه بگو ز بیت حانون بنویس
غم نامه قرن تا قیامت غزه
در آتش و خون بلند قامت غزه
با این همه بمبها مقاوم، نستوه
در مرگ نشسته با شهامت غزه
رسول شریفی
کاخ سفید و دایرهای سرخ در غروب
سنگ و تفنگ و حنجرهای سرخ در غروب
گلخند کودکان هیاهو تباه شد
با جیغهای دلهرهای سرخ در غروب
چشمان مادران به خونگریه آشنا
در ناکجای منظرهای سرخ در غروب
آموزگار، بغض خودش را خلاصه کرد
زل زد به قاب پنجرهای سرخ در غروب
پرسید: «به جز خدا به که باید پناه برد
وقتی نشسته دلهرهای سرخ در غروب»
زیتون سبز دست تمنا گشوده است
در وسعه محاصرهای سرخ در غروب
دستان ندبه خوان درختان سبز نیز
هر روز رو به تبصرهای سرخ در غروب...
پونه نیکوی
انتهای پیام